نه در دنیا مرا فقر و نیاز است نه در عقبی مرا سوز و گداز است **

مقدمه


بهشت ضیافت باشکوهی است که 

خداوند رحمان برای بندگان پاکش تدارک دیده است

برای این میهمانی ابدی آماده شویم....

☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆
آخرین تغییرات:
توسط
نسخه چاپی شعر
خداوندا تو شاهی ؛ من گدایت
گدای رحمت و فضل و عطایت
به درگاهت گدایی پادشاهی است
رهایی از نیاز و بی پناهی است
مرا بیم و هراسی از کسی نیست
به شهر ایمنت دلواپسی نیست
توکل چونکه بر فضل تو دارم
غنی از رحمت پروردگارم
نه در دنیا مرا فقر و نیاز است
نه در عقبی مرا سوز و گداز است
که من چون بچه در دامان مادر
ندارم حاجتی از شخص دیگر
اگر مادر نماد مهربانی است؛
برای بچه اش جانان جانی است؛
ولی هستی تو از او مهربان تر
که چون دریا تویی ؛ چون قطره مادر
ندارم ذره ای در باورم شک
ولو کوچکترم از حد کودک
بنابراین به هر لیل و نهارم
خیالی راحت و آسوده دارم
اگر گاهی تقاضایی نمایم
ولی آن را نمی سازی برایم
یقین این مرحمت از حکمت توست
که هر بیش و کمی از رحمت توست
اگر طفلی میان برف و سرماست
ولی از فضل مادر بستنی خواست
دریغ از او کند مادر که این میل
سلامت را فنا سازد چنان سیل
بنابراین همان را کن عنایت
که خود دانی به علمی بی نهایت
خداوندا تو از من بی نیازی
تو شاهی منعم و مهمان نوازی
لذا وقتی که می آیم به سویت
که گیرم مسکنت در باغ و کویت؛
مرا قطعا نمی باشد نیازی
که با خود آورم نان و پیازی
که آنجا سفره ای شاهانه داری
بساط کاملی در خانه داری داری
بنابراین نه در فکر ثوابم
نه مایل بر امور ناصوابم
ولی هر کس که از بهرش حیا نیست
بر او در محفل شاهانه جا نیست
چه شاهی چونکه مهمانی بگیرد
کثیف و بی ادب را می پذیرد؟
تمام مردمان در روز موعود
روند از خوب و بد رو سوی معبود
ولی آنجا نباشد شان و جایی
برای مردمان بی حیایی
که جنت مسکن آلوده ها نیست
محلی بهر اصحاب ریا نیست
جهنم در مثل یعنی گدایی ؛
ندارد رخصت عیش و صفایی
لذا لازم بود خود را بشویم
به پاکی راه رضوان را بپویم
که با قلبی پر از جرم و سیاهی
کجا راهم دهی در قصر شاهی؟
کنم پاکیزه خود را از کثافات
که باشد هر پلیدی را مکافات
☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆
دوم مهرماه 1397
☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆

پی نوشت

.
☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆
خدایا من گدا اما تو شاهی
خودت هم بر دل و حالم گواهی
نیازم را بیان لازم نباشد
عطا فرما خودت پس هر چه خواهی
☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆
در صورت تمایل شما می توانید در ارتباط با موضوعات قناعت و توکل و مناعت طبع و رضا به رضای الهی اشعاری را در صفحه ی زیر مطالعه فرمائید
☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆
.
☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆
پرسیده شد از عارفی از بعد وفات
آیا تو اگر دوباره آیی به حیات
اینجا چه کنی ؟ بگفته : از بعد وجوب
تنها بفرستم به محمد صلوات
در صورت تمایل ابیات دیگری در ارتباط با صلوات را در صفحه ی زیر مطالعه فرمائید
☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆

اگر برای ابیات فوق اجر و پاداشی باشد آن را به روح پاک شهید محراب مرحوم آیت الله اشرفی اصفهانی رضوان الله تعالی علیه تقدیم می کنم

جهت شادی روح آن شهید بزرگوار صلوات

اللهم صل علی محمد و آل محمد

و عجل فرجهم

☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆

 تمام کائنات

 به دست توانای خداوند حکیم است 

دکتر آیشان، پزشک و جراح مشهور پاکستانی، روزی برای شرکت در یک کنفرانس علمی که جهت بزرگداشت او بخاطر دستاوردهای پزشکی‌اش برگزار می‌شد با هواپیما به سمت مقصد پرواز کرد 


پس از دقایقی ناگهان اعلان کردند که بخاطر اوضاع نامساعد هوا و رعد و برق و صاعقه، یکی از موتورهای هواپیما از کار افتاده و لذا مجبور به فرود اضطراری در نزدیکترین فرودگاه هستیم ...

بعد از فرود هواپیما اعلام شد که هواپیما و مسافرین در این شهر توقف ۱۶ ساعته خواهند داشت لذا  دکتر به دفتر فرودگاه رفته و ضمن  معرفی خود اعلام کرد که  بنده باید به شهر مقصد حرکت کنم و امکان منتظر ماندن تا ایجاد شرایط پرواز را ندارم


یکی از کارکنان گفت:

جناب دکتر، اگر خیلی عجله دارید می‌توانید یک ماشین دربست بگیرید و سه ساعته به مقصد برسید...

دکتر آیشان، با کمی درنگ پذیرفت و ماشینی را کرایه کرد و به راه افتاد.

اما در بین راه ناگهان اوضاع هوا نامساعد شد و بارندگی شدیدی شروع شد بطوری‌که ادامه راه مقدور نبود ...

ساعتی گذشت تا این‌که احساس کرد راه را گم کرده است ...

خسته و کوفته و درمانده و با نا امیدی براهش ادامه داد ...

که ناگهان کلبه ای کوچک توجه او را به خود جلب کرد ...

کنار آن کلبه توقف نمود و در را زد؛

صدای پیرزنی وی را به داخل فراخواند:

بفرما داخل، هر که هستی در باز است...

دکتر داخل شد و از پیرزن که زمین گیر بود؛ خواست که اجازه دهد از تلفنش استفاده کند.

پیرزن گفت:

کدام تلفن فرزندم؟

اینجا نه برقی هست و نه تلفنی ...

ولی بفرما و استراحت کن و برای خودت استکانی چای بریز تا خستگی بدر کنی و کمی غذا هم هست بخور تا جان بگیری ...

دکتر از پیرزن تشکر کرد و مشغول نوشیدن چای شد در حالیکه پیرزن مشغول خواندن نماز و دعا بود ...

در این هنگام دکتر متوجه طفل خردسالی شد که بی حرکت بر روی تختی نزدیک پیرزن خوابیده بود که هر از گاهی بین نمازهایش، او را تکان می داد.

پیرزن مدتی به نماز و دعا مشغول بود.

بعد از اتمام نماز و دعا، دکتر رو به او کرد و گفت:

مادر جان، من شرمنده ی این لطف و محبت شما شدم؛

‌ امیدوارم که دعاهایتان مستجاب شود.

پیرزن گفت:

شما رهگذری هستید که خداوند به ما سفارش میهمان نوازیتان را کرده است.

من همه دعاهایم قبول شده، بجز یک دعا ...

دکتر آیشان می پرسد:

چه دعایی؟

پیرزن می گوید:

این طفل معصومی که جلو چشم شماست نوه من هست که نه پدر دارد  و نه مادر و به یک بیماری مزمنی دچار شده که همه پزشکان اینجا، ازعلاج آن عاجز هستند ...

به من گفته‌اند که یک پزشک جراح بزرگی بنام دکتر آیشان هست که ظاهرا فقط او قادر به علاجش می باشد...
ولی او هم خیلی از ما دور بوده و دسترسی به او مشکل است و هم می‌گویند هزینه ی عمل جراحی او بسیار گران است و من از پس آن برنمی‌آیم ...

پس از خدا خواسته‌ام که چاره ای برای این مشکل جلوی پایم بگذارد و کارم را آسان کند!

دکتر آیشان در حالی‌که گریه می کرد؛

گفت:

به والله که دعای تو مستجاب شده و باعث به هم خوردن شرایط جوی شده و هواپیماها را از کار انداخته تا اینکه منِ دکتر آیشان  را بسوی تو بکشاند.

من هرگز باور نداشتم که خدای عزوجل با یک دعا این چنین اسباب را برای بندگان مومنش مهیا می کند!

وقتی که دست‌ها، از همه ی اسباب‌ها کوتاه می‌شود؛

فقط پناه بردن به آفریدگار زمین و آسمان بجا می‌ماند؛

و راه ها از جایی که هیچ انتظارش را ندارید‌ باز می‌شود.


و آنجا  که خداوند بخواهد تمام کائنات در راستای خواسته ی بنده ی امیدوارش  تلاش خواهند کرد....

دیدگاه و پیام شما

از اینکه دیدگاه خود را به اشتراک می‌گذارید، سپاسگزاریم.

نظر توسط محمد چاکرالحسینی

باسلام
به مراتب عالی
وداستان پیر زن تلنگر خوبتر
ممنون

نظر توسط محمد مهرداد آقاکثیری

عالی بود استاد بزرگوار
اشعار شما مرا به یاد جوانی انداخت که نصیحتی به او کردم

روزی رفته بودم خونه یکی از بچه محلهای قدیمی ام توی وحیدیه به نام شاغلام
که مواد بکشم نمی خواستم توی محل نارمک میدان 93 خلاف کنم
من همیشه مواد نمی کشیدم خونه دوستم شاغلام توی پانزده متری تسلیحات بود پائین میدان تسلیحات سرکوچه ی نان لواشی بود بغل نانوایی باشگاه ورزشی رازی بود
مربی تختی حاجی فعلی مربی منهم بود توی کشتی من دوماه بیشتر کشتی نگرفتم توی پاشگاه رازی چهار تا فن به من یاد داد حاجی فعلی البته آن زمان من 15 سالم بود

می گفتند بنده خدا دوتا از پسرهاش را بدانقلاب اعدام کردند در جمهوری اسلامی اما من فکر کنم حاجی فعلی زنده نباشه خیلی وقته ازش خبر ندارم خدا رفتگان همه را بیامورزد
من رفتم خونه ای که نباید می رفتم اونجا همیشه چندنفر معتاد جمع میشدند منهم جا نداشتم برم و خونه خودمون میدان 93 بود وتا سال 93 اونجا بودیم چون توی محل آبرو داشتم و همه منو بعنوان دکتر میشناختن توی محل چیزی نمی کشیدم
وقتی توی خونه شاغلام رفتم ی پسره بهم گفت دوکی گوشی تو بده ی زنگ بزنم به مادرم
منهم دادم اما دیدم نیستش سریع رفتم توی خیابان دیدم اون پسره که کمی هم هیکلی بود پشت یک ماشین پژو که خیلی هم داغانه و قر بود آن
داره استارت میزنه اماماشین روشن نمیشه رفتم جلو بهش گفتم ببین گوشی منو بده مگه نگفتی گوشی تو بده دوکی ، زنگ بزنم به مادرم ، گفت دادش عوضی گرفتی

گفتم گوشی منو بده اون گوشی را ازت چقدر میخرند من خودم ازت میخرم من می دونم خماری
من هم قبلا مصرف میکردم تو لنگ چقدر هستی با چقدر کارت راه می یوفته باز منکر شد
گفت نعشه ای یا !؟ دوکی
گفتم اگر راست میگی بیا پائین از ماشین جیب تو بگردم گفت عجیب ها ! گیردادی دوکی عه ؟ ولکن بابا
یه دفه یادم آمد که گوشی را عجیب کتم موقعی که رفتم دستشویی دزد دیده !!
خولاصه گوشی را ازش گرفتم گفت
کمی پول بده دوکی به قرآن اعصابم خورده خمارم
گفت به قرآن من شما را نمی شناختم اما وقتی صاحب خونه شاغلام گفت بفرماتو دکتر گفتم وضع شما خوبه
دست خودم نبود حسابی حالم بدبود به قرآن منو ببخش
اون روز مطلب پدرم دندان شکسته درست کرده بودم وضع م بد نبود درست یادم نیست چقدر به اون پسره پول دادم
که گوشی را از جیب ش در آورد بهم داد نزدیک پانزده تومان بهش دادم ب

نظر توسط

سلام
خاطره ی جالبی بود اما ظاهرا چون متن پیام تان بیش از حد معمول پیامها در سایت بود کامل درج نشده است

اگر این طور است لطفا بقیه ی ماجرا را در پیام دیگری ارسال کنید

ممنونم
محمد مهرداد آقاکثیری عالی بود استاد بزرگوار اشعار شما مرا به یاد جوانی انداخت که نصیحتی به او کردم روزی رفته بودم خ