محفل ادبی **
مقدمه
در این حکایت، شرح حال مختصری از چند تن از شاعران بزرگ ایران ذکر شده است
☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆
آخرین تغییرات:
توسطحسین مفیدی فر
نسخه چاپی شعر
یک شب به زمانه در جوانی
در فصل بهار زندگانی،
بودم به کنار چشمه ساری
جمع گل و سبزه در کناری
در یک طرفم به چشمه آبی
بر دست و به روبرو کتابی
گلچین کلام شاعران بود
شیرین و دوای قلب و جان بود
هر صفحه ی آن گلی معطّر
از شاعر صادقی به دفتر
می خواندم و دل غریق شادی ؛
از آن شعرای پاک و هادی
بی آنکه بُوَد پیاله در دست
از باده ی شاعران شدم مست
اشعار و ترانه ها روان بود
باران شعور و عشق و جان بود
گلهای قشنگ و پاک بستان
در دامن سبزه شاد و رقصان
هر برگ درخت و سبزه آنجا
چون من همه شاد و مست و شیدا
از جانب برگ گل شمیمی
می زد به مشام جان، نسیمی
عالَم همه ساکت و خبردار
من محو سرود ناب و اشعار
ماهی به فضای پاک و بی گرد
از چشمه به من نظاره می کرد
در گوش جهان سکوت شب بود
رفتار ستارگان ادب بود
گاه از فوران شعر نابی
غش کرده به یک طرف شهابی
از نغمه ی دلنواز اشعار
می شد دل و جان من سبکبار
تا اینکه نظیر روی خورشید
چیزی به میان شب درخشید
شد پنجره ای به روی من باز
پس شد دل و جان من به پرواز
تا پنجره چونکه پر کشیدم
یک جمع پر از صفا بدیدم:
دیدم که بساط محفلی بود
دور از نگرانی و غم و دود،
بی حرص و حسد بدون هر غم
جمعی شعرا نشسته با هم
دیدم که نشسته در بهشتند
آنان که برای حق نوشتند
بعضی شعرای سرشناسند
یا اینکه غریبه بین ناسند
امّا همگی از آنچه پیداست
اخلاص و ادب مرام آنهاست
آنان همه پیرو رسولند
در بوته ی امتحان قبولند
قبل از همه نغمه ی قشنگی
آمد به ردیف ساز و چنگی
آن نغمه به لحن و صوت داوود
از شعر و زبان رودکی بود
خواند از دل و عشق و رافت یار
از مرحمت و وفای دلدار
سرسلسله ی ادب، پدر بود
آن کس که ادیب و با هنر بود
محفل همه بهر او بزد دست
پس رفت و به صدر صحنه بنشست
پس نوبت شاه شاعران شد
آن کس که جهان از او جوان شد
آن شاعر پاک خطه ی طوس
آن کس که زنم به خاک او بوس
آن دوره که خاک پاک ایران
شد خوار و مسخر پلیدان،
آن شب که ستم به نام اسلام
شد بر همه از طریق اوهام،
فردوسی اهل درک و دیدن
آمد به حماسه آفریدن
آن شب که خلیفه های غاصب
با وعده و گفته های کاذب،
هم آتش فتنه آفریدند
هم پیکر شیعه می دریدند،
آن شب که تمام افتخارات
رفت از جملات و از عبارات
فردوسی ما نظیر خورشید
در صحنه ی این جهان درخشید
آمد به میان و خوش سخن گفت
تاریخ زمانه ی کهن گفت
ایرانی اصلی و جوانمرد
در شعر خودش معرفی کرد
گفت: «ای پسرم، تو با خبر باش
از جهل و خرافه بر حذر باش
اجداد تو جملگی شریف اند
با دیو و ستمگران حریف اند
آنان به زمانه چیره دستند
هر دوره فقط خدا پرستند
اندیشه و حرف و کارشان نیک
با ایزد خود انیس و نزدیک
دنیای پدر وسیع و آباد
مردم همه سربلند و دلشاد
این دوره اگر وطن چنین است،
ویرانه به نام اهل دین است،
روزی که بهار این جهان بود
ایران گل سر سبد درآن بود
امروزه اگر وطن تباه است
در دست شغال روسیاه است،
یادت نرود که محترم بود
کاشانه ی شیر و شاهِ جَم بود
امروزه اگر چه در بلایی
یادت نرود که از کجایی
میهن نکند کنی فراموش
شیری بدهی به عده ای موش .... »
بر ملت خود هویتی داد
تا کس نرود مقامش از یاد
شد زنده از او هم این زبانش
هم نام و تمدن کیانش
پس رحمت حق به روح او باد
در باغ جنان روان او شاد....
القصه به صحنه ی کلامی،
آمد به میانه پس نظامی
او مظهر عزت و شرف بود
پیوسته به جانب هدف بود
آن شاعر بزم و قصه پرداز
در شعر روان نموده اعجاز
احساسِ خوشش نظیر باران
گردیده روان به سوی انسان
با خمسه ی خود جهان غنی کرد
کاری به زمانه ماندنی کرد....
پس آینه ای به نام عطار
شد قبله ی دل برای احرار
او شیخ و مراد عارفان است
آئینه ی راز آسمان است
درهای فلک به روی او باز
کارش همه در صعود و پرواز
بر ظاهر و راه و بسترش خاک
طی کرده ولی فرازِ افلاک
روشن بنموده او طریقت
در او شده جلوه گر حقیقت
شد مظهر جلوه های ایمان
شعرش همه چشمه های عرفان
گوید روش خوش شکفتن
در جاده ی زندگی نخفتن:
دنیای بشر نه جای خواب است
هر لحظه ی عمر ما حساب است
هر کس که مراد او خدا گشت
از ورطه ی این جهان رها گشت
پایش به زمین یقین نبندد
در غفلت و خودسری نخندد...
ایران که تمدنش عظیم است
ماوای ادیب و هر حکیم است
پس نوبت شعر مولوی شد
بر سفره بساطِ معنوی شد
غوغا شده از نوای گرمش
از آن دل پاک و ناز و نرمش
تمثیل و ترانه و روایات
در قالب خوشترین حکایات،
چون کوکب روشن از درایت
آحاد بشر کند هدایت....
پس شیخ بزرگ شهر شیراز
آمد به سرودنی جهان ساز
سعدی که معلم جهان است
آماده برای هر زمان است
شعرش که بُوَد به دل صمیمی
هرگز نشود یقین قدیمی
گفتار خوشش بیانِ روز است
خورشیدِ جهان، جهان فروز است
دارد به جهان خواص و عامی
شیراز و مشایخش گرامی
جداً که بشر به شهر شیراز
در شعر و هنر نموده اعجاز
در اوجِ قشنگی و روانی
حافظ بسروده زندگانی
اندیشه ی بکر او دقیق است
اندازه ی فکر او عمیق است
اشعار خوشش بُوَد به دوران
دریای شعور و عشق و عرفان
در صحنه مقام او بلند است
شعرش چه لطیف و دلپسند است
شعر از نفسش به آسمان رفت
تا قله ی او کجا توان رفت؟
از لذت شعر آن جوانمرد
راحت شدم از فشار و هر درد
پس شد دل من به شعر او غرق
روشن شده دل به لطف این برق
آنگونه شدم کنار او مست
گویی به دلم نشسته در بست
آن شب بگذشت و بعداز آن هم
از مستی من نمی شود کم
تا هستم و او کنار من هست
از باده ی ناب او منم مست....
شعری که دهد نشان معبود
انسان ببرد به سوی مقصود
اینگونه سروده ها به دفتر
از علم و هنر بُوَد جلوتر
شعر است و به رتبه کمتر از وحی
دعوت به درست و از غلط نهی
ابزار بیان اشتیاق است
خاکستر آتش فراق است
از حسن گل است و مهر خوبان
اوصاف نگار و روی جانان
تصویر و بیان هر قشنگی است
نقاشی جلوه های رنگی است
شاعر نگران جسم و جان است
او اهل زمین و آسمان است
دلبستگی اش عیال و فرزند
مشتاق نگاه گرم و لبخند
باشد دل و جان شاعران پاک
هر مصرع شان گواه ادراک
شاعر ندهد دلش به خواری
باید شود از بدی فراری
فردی اگر از هوس سُراید
در جرگه ی شاعران نیاید
هر کس نرود به راه مقصود
از شعر و هنر نمی برد سود
هر مؤمن و مسلمی به دنیاست
دلبسته و یار آل طاهاست
در عرض و بیان عشق و وحدت
شعر است و تبلور مودت
در مدح و ثنای آل عترت
آمد صف بلبلان به کثرت
سر سلسله، شعر محتشم بود
شعری که بیانِ درد و غم بود
چون عاشق عترت رسول است
پس آنچه سروده شد قبول است
از جمله ی عارفان و عشاق
هم هاتف و عاشق است و مشتاق
سردسته ی ذاکران صغیر است
او مخلص «حضرت امیر(ع)» است
مدحی که سروده بر امامش
گوید به تو رفعت مقامش....
گلخانه ی اصفهان عجیب است
کاشانه ی پاک عندلیب است
اقسام هنر در این گلستان
روئیده کنار هر خیابان
صائب که نبات اصفهانی است
اندیشه ی نابِ او جهانی است
نازم گُلِ طبع نازکش را
هشیاری آدم از شوکش را
از اصل و قبیله اهل تبریز
آن وادی خرم و هنرخیز
آنجا که دیار آذری هاست
کاشانه ی عشق و یاوری هاست
با مردم همدلی هماهنگ
مهد هنر است و علم و فرهنگ
بی خود نبُوَد که تاج ایران
گردیده همان دیار خوبان
رحمت به تمام مردمش باد
دلهای رئوف و پاکشان شاد....
شعر از فوران عشق و نور است
شالوده ی اصلی اش شعور است
با فطرت پاک و خوش سرشتی
شاعر نرود به سمت زشتی
او تشنه ی عشق و مهر و نور است
از سردی و تیرگی به دور است
آن کس که هدف بر او بهشت است
کی در سخنش بیان زشت است
امّا چه کند جناب شاعر
در شام سیاه شاه جائر؟
در شام ستم غزل روا نیست
آواز و ترانه در عزا نیست
حیوان که بر او نبوده آداب
آداب ادب نکرده ایجاب،
تا اینکه بگویی اش: «بفرما»
چِخ می کنی اش بدون پروا
باید که به جان هر ستمگر
زد نیشِ زبان و تیر و خنجر
بر خائن و هر وطن فروشی
آزاده کند یقین خروشی
آنگونه که در شبی غم آلود
عشقی به میانه نغمه خوان بود
با اینکه در آن میان جوان بود
استاد عمل در آن زمان بود
شد دشمن خائنان و طاغوت
داودِ زمان برای جالوت
بی واهمه آن امیر احرار
زد نیش زبان به جان اشرار
پس بی خردان زشت و نامرد
او را به مثال شاخه ای ورد،
چیدند و چنان شکوفه ای تر
در پای قلم نموده پر پر
آن کُشته، شهیدِ راه حق شد
قربانی سوره ی علق شد
کشتند و نگشته خواب شان راست
او زنده تر از تمام آنهاست
بر صدق بیان بُوَد گواهی
نابودی تاج و تخت شاهی
شاهان و وزیرکان بمُردند
جز شعله برای خود نبردند
امّا به مقام و اجر والا
عشقی شده جاوِدان به دنیا
در راه وصال و عشق معبود
او اسوه برای شاعران بود
خوان فاتحه ای به روح پاکش
بر سینه ی از گلوله چاکش
از جمله جنابِ فرخی نیز
با شاخِ ستم بشد گلاویز
این شاعر خوش نوای آزاد
از بس که بدیده ظلم و بیداد
پس بر دل ظالم کج اندیش
زد با سر نیزه ی زبان نیش
از بس ستم از شعار او سوخت
پس دست ستم لبان او دوخت
امّا نشد او ذلیل و تسلیم
یک لحظه نشد به حال تعظیم
لعنت به ستمگران فرستاد
تا اینکه سرش برفته بر باد
گر سر برود به دیده بهتر
از زنده کنار هر ستمگر
آن دوره که اوج ظلم و سختی است
دوران سیاه و تیره بختی است
امّا شب تیره هم سرآید
صبحی بدمد که غم سرآید
با اینکه زمانه ی سیاهی است
در میهن تیره قرص ماهی است
پروین به زمانه ماه شب بود
شهبانوی محفلِ ادب بود
او در شب تیره ی وطن سوخت
تا راه مسافران برافروخت
اکنون به بهشت و بزم جاوید
آن بانوی همطراز خورشید؛
بر تخت خودش چنان پرنسس
بنشسته گرفته در دلش حس
احساس سرور و اینکه یکتاست
از دیده نجابتش هویداست
چون صاحب دانش و ترقی است
او اسوه ی دختران شرقی است
هر دوره یقین میان زنها
چون او به خودش ندیده دنیا
مجموعه ی شعر او روان است
اندیشه ی و معرفت در آن است....
در دوره ی ما اگر وقار است
در شعر جناب « شهریار» است
آن مرد نجیب و پاک و عاشق
آن شاعر ناز و صاف و صادق
در گلشن او برای گلچین
باشد همه گونه شعر شیرین
انواع ترانه خوانده بلبل
در وصف بهار و سرو و سنبل
دریای شعور او وسیع است
در مرتبه قله اش رفیع است
دارای زبان پاک و حق گوست
زیبا طلب است و مهربان دوست
پس روح رئوف و پاک او شاد
حوران جنان به خدمتش باد.....
دیگر شعرای این وطن نیز
هر یک شده دوره ای شکرریز
پس روح تمام شان به عزت
بادا به جنان غریق لذت
اکنون صلوات و حمد و توحید
بر روح لطیف شان بخوانید،
تا روح بلندشان شود شاد
ماوای تمام شان جنان باد
ان شاء الله
☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆
دیدگاه و پیام شما
نظر توسط سید وحید محمدی کچپی
نظر توسط حسین مفیدیفر
ممنونم
حقیقت این است که
شعر است و به رتبه کمتر از وحی
دعوت به درست و از غلط نهی.....
دعا کنید بنده هم بتوانم از این موهبت الهی در جهت رضای خدا و نشر معارف اهل بیت علیهم السلام استفاده کنم
سلامت و موفق و موید باشید
ان شاءالله
نظر توسط سید وحید محمدی کچپی
نظر توسط حسین مفیدیفر
نظر توسط طاهره
نظر توسط حسین مفیدیفر
از حسن نظر و لطف حضرتعالی بی نهایت سپاسگزارم
امیدوارم همواره در پناه خداوند متعال در آرامش و شادی به سر برید
سلامت و موفق و سرافراز باشید
ان شاءالله